ورقی از خاطرات روزانه قدیمی: باران داشت کم کم شدت می گرفت! موهایم مدام از زیر کلاه ژاکتم می ریخت بیرون و وقتی می دویدم جلوی دیدم را می گرفت. همراه باران، باد تندی هم می وزید، سوز سرد وحشتناکی بود. بینی ام سرخ شده بود. ما هم چنان صدایمان در نمی آمد و سخت داشتیم تمرین می کردیم. کسی توپ را به من پاس می دهد. تا دم تور دیریبل می زنم و مدام بچه هایی که می خواهند توپم را بزنند، دست به سر می کنم و بعد بدون آنکه روی تور تمرکز کنم از کنار حلقه شوت می کنم! و رویم را بر می گردانم، حالم اصلا خوب نیست. توپ را نگاه می کنم، سه دور، دور حلقه می چرخد و بعد می افتد بیرون. یکی از بچه های تیم از دور سرم داد می زند: "سارا! حواست رو جم کن! وقتی شوت می کنی به حلقه نگاه کن! اینطوری به جایی نمی رسیم ها!" به سمتش سر تکان می دهم.یکی از بچه ها تیم را ریباند می کند و می دود به سمت زمین ما. نمی فهمم چرا کسی صدایش در نمی آید. دیگر رمغی برای دویدن ندارم! توی زمین حریف می ایستم و از فرصت استفاده می کنم و دست هایم را می کنم توی جیب ژاکت هایم تا کمی گرم شوند! کلاهم را جلو می کشم و موهایم را باز می کنم و دوباره بالای سرم می پیچانم و می بندم تا هیچ جوره نریزند توی صورتم. و باز به راه می افتم. توپ را از پشت کسی می زنم و به سمت زمین حریف می برم و بعد پاس می دهم به یکی از سوم ها. گل می شود. با نگاهم تحسینش می کنم. باران به داخل ژاکتم نفوذ کرده. نگاهشان می کنم. همگی صورت هایمان خیس باران است. عبدو ژاکتش را نپوشیده. باز هم ناراحت می شوم؛ چرا کسی اعتراض نمی کند؟! داشتم به غذای گرمی که در ناهار خوری انتظارم را می کشید، فکر می کردم. الان چقدر ناهار خوری گرم و نرم است و حتما همه بی خیال در حال حرف زدن هستند. توپ همچنان بالا و پایین می پرد. باران هر لحظه بیشتر می شود و زمین هر لحظه خیس تر و خیس تر می شود. سوز سرد همچنان می وزد. هوا خیلی سرد است. و ما همچنان توپ را بر زمین می کوبیم و همچنان به دنبال توپ می دویم و آب های روی زمین را پراکنده می کنیم. گرسنگی هم اضافه می شود بر سختی ها. و بعد بالاخره کاپیتان تمرین را تمام می کند. خسته و بی رمق به سمت ناهار خوری راه می افتم. حال و حوصله ی لباس عوض کردن را ندارم. دست هایم را می شورم و بعد وارد ناهار خوری می شوم.غذایم را بر می دارم و پشت یکی از میزها می نشینم. تقریبا همه غذایشان را خورده اند و رفته اند. و تک و توک بعضی از پیش ها مشغول غذا خوردن هستند. سرم را می اندازم روی غذایم و آرام آرام برنج گرم را فرو می دهم و از گرمایش لذت می برم. دستم را می گیرم روی بخار غذایم و گرمشان می کنم. یک نفر ظرف غذایش را روی میز پرت می کند و می رود تا قاشق و چنگال بردارد. نگاهش می کنم. مهساست. یک دوغ هم از بوفه می خرد و بر می گردد و می نشیند جلوی رویم و با لحن خاصی می گوید: - چطوری نانا؟! - لا اقل ادای آدما رو در بیار. سعی کن طبیعی رفتار کنی... حالا من می دونم قرار نیست که همه بدونن! می خندد و محکم لپم را می کشد و طبق معمول من درد زیادی را تحمل می کنم و بعد می گوید: عاشق این لحن تیکه هاتم. آخه هول بودم. - مگه چیکار می کردی تا الان؟! - اینترنت بودم. راستی زهرا چرا غایبه؟! - دیروز که حالش اصلا خوب نبود. ولی صبح هرچی وایسادیم نیومد. میرغضب (راننده سرویسمون) هم کلی غر زد ولی خب به درک! به قول زهرا : فدای یه لاخ موی گندیدم. - چه پروئه! وظیفشه! - بی خیال حوصله ندارم راجبش حرف بزنم. و بعد آرام شروع می کنم به غذا خوردن و فقط به حرفهای مهسا گوش می کنم... و گاهی سر تکان می دهم. مهسا خستگی را از قیافه ام حس می کند. غذایمان تمام می شود. مهسا دوغش را تعارف می کند و اصرار می کند تا دوغ برایم بخرد می داند که من عاشق دوغم ولی من به این فکر می کنم که در حالت طبیعی نمی توانم سر کلاس زبان فارسی و دینی دوام بیاورم چه برسد به اینکه دوغ هم بخورم. و بعد بالاخره مهسا دوغ را برایم می خرد. من دوغم را با یک کلد استاپ سر می کشم و بعد زنگ می خورد... پنجره کلاس باز است. این زنگ جای زهرا نشستم، کنار امرل. صبا (گنده) پشت سرم نشسته و بغلش هدی.جلویم مونا و کنارش رضی. ژاکتم را روی مانتو تنم کردم و دارم از سرما می لرزم. بچه ها گرمشان است و من بخاطرشان پنجره را نمی بندم. کلاه ژاکتم را می کشم روی چشمانم. پرده مدام پیچ و تاب می خورد و باعث می شود تا عبدی(معلم زبان فارسی) من را در هیچ صورتی نبیند. به صبا می سپارم تا هر وقت عبدی نزدیک ردیفمان آمد از پشت به کمرم ضربه بزند. سرم را بین پرده قایم می کنم و چشمانم را می بندم. خیلی زود خوابم می برد. اما هنوز صدای خنده می شنوم و بعد خوابم خیلی عمیق می شود... پرت می شوم زیر میز.کمرم خیلی درد گرفته. با عصبانیت از زیر میز بلند می شوم و دوباره سر جایم می نشینم و با عصبانیت به صبا می گویم: این چه طرز بیدار کردنه؟! ... واقعا خیلی بد از خواب پریدم. مونا نمی تواند راحت بخندد و رفته روی ویبره. اما رضی خیلی راحت می خندد ولی بعد به صبا تذکر می دهد. عبدی می آید بالای سرمان و از من می پرسد: خانوووم ، گریه کردی؟! خنده ام می گیرد و می گویم: نه، چشمام یکم می سوزه! و بعد صبا از شدت خنده در حال ترکیدن است. مثل اینکه جدی خیلی خوابیده بودم که چشمانم هم قرمز شده بود. و بعد رضی در مورد اینکه چطور انقدر سریع خوابم برد سوال پیچم می کند... هدی می گوید: توی خواب خیلی مظلوم شده بودی، اصلا شیطنت از روت نمی بارید، آدم باورش نمی شد تو باشی... خلاصه هرکسی چیزی می گوید... دوباره دستانم را بهم قلاب می کنم و می خوابم... پ.ن: چند روز بعد رو بعلت سرماخوردگی شدید مرخص بودم. پ.ن: اینکه چهارشنبه ها بعد ناهار دوغ بخورم و سر زبان فارسی و دین و زندگی بخوابم از اینجا شروع شد...
کد قالب جدید قالب های پیچک |